آزاد


امتحان کن سرکاری نیست

 

سلام

کلیک کن اینجا

یه چیز باحال گزاشتم کلیک کنید

 

نويسنده: یاسین | تاريخ: سه شنبه 15 اسفند 1398برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

قلبی زیر سنگ

 

خلاصه کردن عالم خلقت در یک موجود، وبزرگ کردن یک موجود تامقام خدایی ،عشق ،یعنی این.

عشق درورد فرشتگان است بر کواکب.

جان آدمی چه محزون است هنگامی که حزنش از عشق است!

چه فقدان عظیمی است فراق موجودی که خود به تنهایی جان جهان است!

اوه!چقدر این نکته حقیقت دارد که موجودی که دوستش می داریم خدا می شود.

شبهه نیست که خدا هم به این خدای زمینی حسد می ورزید اگر خود بی چون و چرا جهان را برای جان،وجان را برای عشق نیافریده بود.

*****************************************

دیدن یک لبخند شیرین ،از زیر یک کلاه اطلس سفید با نوار یاسی،کافی است برای آنکه جان وارد کاخ رؤیاها شود.

خدا پشت گوش همه چیز است،اما همه چیز خدا را پنهان می دارد.

همه اشیاء،سیاه،وهمه مخلوقات حاجب ماورائند.دوست داشتن یک موجود شفاف ساختن اوست.

بغض افکار بمنزله ی عبادتند.در زندگی لحظاتی هست که،جسم به هر حالت که باشد،جان در حال سجود است.

*****************************************

دلدادگان دور افتاده،فراق با هزاران چیز موهوم که با این همه هر یک را حقیقتی در بر است می فریبند.دیگران ازدیدار هم محرومشان می سازند،نمی توانند نامه برای هم بنویسند؛اما آنان هزاران وسیله ی اسرار آمیز برای مکاتبه به دست می آورند.آواز پرندگان را،عطر گلها را،قهقه ی کودکان را، نور آفتاب را،زمزمه ی نسیم را،اشعه ی ستارگان را،همه مظاهر آفرینش را برای یکدیگر می فرستند.چرا نه؟ هر چه خدا آفریده است برای آنست که بکار عشق آید.عشق را آن قدرت است که بتواند طبیعت رابا آنچه که در اوست قاصد خود سازد.

ای بهار ،تو نامه ای هستی که من برای او می نویسم .

*****************************************

 

اختیار آینده ی آدمی هنوز بسی بیشتر بدست دلها است تا بدست جانها.

 دوست داشتن، یگانه چیزی است که می تواند ابدیت را فرا گیردوسرشار سازد. برای لایتناهی چیزی تمامی ناپذیر است.

*****************************************

عشق از جان مشتق می شود آن نیز همان طبیعت است که این یکی هست .آن نیز مانند این یک شراره ی آسمانی است؛آن نیز مانند این، فساد ناپذیر،تقسیم ناپذیر و فنا ناپذیر است.این،این نقطه ی آتشینی است که در دل ما جای دارد،که نمردنی ولایتناهی است، که هیچ چیز نمی تواند محدودش کند وهیچ چیز نمی تواند خاموشش سازد. هر کس این آتش را در دل دارد،سوزشش را تا مغز و استخوان خود احساس می کند وتشعشعش را تا اعماق آسمان می بیند.

*****************************************

 

ای عشق!ای پرستش!ای التذاذ دو جان که زبان که زبان یکدیگر را می فهمند، دو دل که سر وسری با هم دارند،دو نگاه که در هم نفوذ می کنند!ای سعادت ،آیا تو روی نیکویت را به من نشان خواهی داد؟ای گردش های دوبدو در نقاط خلوت!ای روز های مقدس و درخشان!من بارها در عالم رؤیا دیده ام که گاه به گاه ساعاتی از زندگی فرشتگان جدا می شد،به ای جهان می آمد و با سر نوشت آدمی می آمیخت.

 

 

خداوند نمی تواند چیزی بر سعادت کسانی که یکدیگر را دوست می دارند  بیفزاید جزآنکه دوام بی پایان به آنها بخشد.پس از یک حیات عشق،یک ابدیت عشق؛ای براستی افزایش است،اما افزودن  هم اگر چه از لحاظ شدت باشد،بر سعادت بی پایانی که عشق در این جهان به آدمی می دهد،برای خود خدا هم محال است.خدا منتهای عظمت عالم خلقت است؛عشق منتهای عظمت آدمی.

*****************************************

 

شما یک ستاره را به دو دلیل می نگرید،برای آنکه درخشان است و برای انکه نفوذ ناپذیر است.نزدیک به خود تشعشعی دلنواز تر ورازی بزرگتر دارید،وآن زن است.

*****************************************

 

ما همه ،هر که باشیم، موجوداتی داریم که برای تنفسمان لازمند؛اگر نداشته باشیم هوا نداریم وخفه می شویم.آن وقت میمیریم.مردن از فقدان عشق،هولناک است.خفقان جان است!

*****************************************

 

وقتی که عشق ،دو موجود را بگدازد ودر یک اتحاد ملکوتی ومقدس در همشان آمیزد،راز حیات بر آن دو فاش می شود؛دیگر جز دو سر یک سرنوشت نیستند،دیگر جز دوبال یک روح نیستند.دوست بدارید،پرواز کنید!

*****************************************

 

آن روز که یک زن از جلوتان می گذرد،در حال خرامیدن  نور از خویشتن ببارد،شما از دست رفته اید؛شما دوست می دارید. دیگر چاره ای جز یک کار ندارید.باید چنان با استقامت در فکر او باشید که او هم ناچار به فکر شما افتد.

 

 

چیزی که عشق شروع می کند تمام شدنی نیست مگر بدست خدا.

 

*****************************************

 

عشق واقعی،از گم کردن یک دستکش،یا از یافتن یک دستمال،اندوهگین یا مسرور می شود،برای اخلاصش وبرای امیدواریهایش به ابدیتی نیاز مند است.او،در یک حال،مرکب از بی نهایت بزرگ وبی نهایت کوچک است.

*****************************************

 

اگر جمادید آهم ربا باشید؛اگر نباتید{میموزا}باشید،اگر انسانید ،عاشق باشید.

*****************************************

 

برای عشق هیچ چیز کفایت نمی کند.عاشق سعادت دارد،بهشت می خواهد،بهشت دارد آسمان می طلبد.

ای کسانی که دوست می دارید،اینها همه در عشق است؛راه پیدا کردنش را بدست آورید.عشق چیزی به اندازه ی آسمان دارد وآن سیر و سیاحت است،وچیزی  بیش از آسمان،وآن لذت.

*****************************************

آیا باز هم به لوکزامبورگ می آید؟-نه اقا.درآن کلیسا مشغول استماع آیین قداس است،نیست؟بآنجا هم نمی آید.آیا در همان خانه منزل دارد؟نه، تغییر منزل داده است.پس کجا منزل کرده است؟به کسی نگفته است.چه چیز ناگواری است که آدمی آدرس جان خود را نداند!

*****************************************

 

عشق، کودک هایی دارد،سوداهای دیگر شامل حقارت هایی است.پست باد سوداهایی که آدمی را کوچک می کنند!شریف باد آنکه آدمی را کودک می کند!

امر عجیبی است ،هیچ میدانید!من در تاریکی افتاده ام.موجودی است که چون می رفت آسمان را هم با خود برد.

*****************************************

 

اوه! پهلو به پهلو،دست در دست هم،خفتن ،وگاه بگاه در ظلمات،سر انگشت یکدیگر را به نرمی نوازش دادن،برای ابدیت من کافی است.

*****************************************

 

شما که رنج می برید برای آنکه دوست می دارید،باز هم بیشتر دوست بدارید.مردن از عشق، زندگی واقعی است.

*****************************************

 

دوست بدارید تغییر شکلی تیره ولی ستاره نشان را بااین شکنجه آمیخته است.در حالت نزع  هم کیفی هست.

*****************************************

 

چه خوش است نشاط پرندگان!این به دلیل آشیانه داشتن است که آواز دارند.

*****************************************

 

عشق،یک تنفس آسمانی از هوای بهشت است.

*****************************************

 

ای دلهای حساس،ای ارواح خردمند،زندگی را آنطور که خداوند آفریده است بدست آورید.این یک ابتلاء طولانی،یک تدارک نامفهوم برای سرنوشت نامعلوم است.این سرنوشت،سرنوشت واقعی ،بدست آدمی،بانخستین پله ی درونی قبر آغاز میشود آنگاه چیزی بر وی آشکار می گردد وشروع به تشخیص عاقبت می کند.{عاقبت!} در این کلمه خوب بیندیشید.زندگان لایتناهی را می بینند عاقبت کار دیده نمی شود مگر به چشم مردگان.در این انتظار دوست بدارید و رنج ببرید، امیدوار باشید وسیاحت کنید.دریغا!بدبخت کسی که چیزی جز اجسام واشکال و وظواهر  را دوست نمی دارد.مرگ،همه چیز را از وی خواهد ربود.سعی کنید تا عاشق جان ها باشید؛همه جا بازشان خواهید یافت.

*****************************************

 

جوان بسیار فقیری را در کوچه دیدیم که دوست می داشت.کلاهش کهنه بود، لباسش مستعمل بود؛آرنجهایش سوراخ بود؛آب در کفشهایش نفوذ می کرد وستارگان آسمان در جانش.

*****************************************

 

چه چیز بزرگی است محبوب بودن!وچه چیز بزرگتری است دوست داشتن. دل به نیروی عشق دلاور می شود.دیگر از چیزی ترکیب نمی آید مگراز طهارت،دیگر به چیزی تکیه نمیزند جز بر رفعت وبرعظمت. یک فکر ناشایسته دیگر نمی تواند در آن جوانه زند همچنانکه  گزنه بر توده ی یخ جوانه نمی زند. یک جان بلند و مصفا ،جانی که دور از سوداها و هیجانات پست است،جانی که مسلط بر ابرهای تیره وبر سایه های ظلمانی این جهان  وبر همه ی دیوانگیها،دروغگویی ها،کینه توزی ها ،خود ستایی ها و بی نوایی هاست،در قبه ی نیلگون آسمان سکونت داردو آنجا دیگر چیزی احساس نمی کند جز لرزشهای  عمیق وزیر زمینی سرنوشت،به همان اندازه که قله ی کوه ها،زمین لرزه را احساس می کند.

*****************************************

اگر در عالم  کسی نمی بود که دوست بدارد، خورشید خاموش می شد.

 

 نویسنده :ویکتور هوگو

 

نويسنده: یاسین | تاريخ: یک شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

امتحان کن سرکاری نیست

متحان کن سرکاری نیست!

 

99666999999666999999666996666666996666699999666669966666699 699669999999969999999966699666669966669966666996669966666699 699666999999999999999666669966699666699666666699669966666699 699666669999999999996666666996996666699666666699669966666699 699666666699999999666666666699966666669966666996666996666996 699666666666999966666666666699966666666699999666666669999666


شماره های بالا را انتخاب كنید

بعد Ctrl + F را بزن

بعد شماره ی 9 را بزن
و حالا Ctrl + Enter را بزن

 

 

 

نطر فراموش نشه

نويسنده: یاسین | تاريخ: پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

دالود آلبوم عاشقانه ها از احسان خواجه امیری

آهنگ ghalbe man

آهنگ naborde rang

 آهنگlahze

آهنگlabe tigh

آهنگkojaei

آهنگkhoshbakhti

آهنگ hagham nist

آهنگehsase aramesh

آهنگ darya

آهنگ arezoo

نويسنده: یاسین | تاريخ: چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

سخنان پندآموز آلبرت انیشتین

* «اگر انسان‌ها در طول عمر خویش فعالیت مغزشان به اندازه یک میلیونیوم معده‌شان بود، اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت.»
* «اگر واقعیات با نظریات هماهنگی ندارند، واقعیت‌ها را تغییر بده.»
* «تا زمانی که حتی یک کودک ناخرسند روی زمین وجود دارد، هیچ کشف و پیشرفت جدی برای بشر وجود نخواهد داشت.»
* «تخیل مهمتر از دانش است.علم محدود است اما تخیل دنیا را دربر می‌گیرد.»
* «سعی نکن انسان موفقی باشی، بلکه سعی کن انسان ارزشمندی باشی.»
* «سخت‌ترین کار در دنیا درک [فلسفهٔ] مالیات بر درآمد است.»
* «سه قدرت بر جهان حکومت می‌کند:۱-ترس ۲-حرص ۳-حماقت.»
* «علم زیباست وقتی هزینهٔ گذران زندگی از آن تامین نشود.»
* «متوجه هستید که تلگراف سیمی به‌نوعی یک گربهٔ بسیار بسیار درازی است که وقتی دم‌اش را در نیویورک می‌کشید، سرش در لوس‌آنجلس میومیو می‌کند. این را می‌فهمید؟ و رادیو هم دقیقاً به همین شکل کار می‌کند؛ شما پیام‌هایی را از اینجا می‌فرستید و آنها در جایی دیگر دریافتشان می‌کنند. تنها تفاوت در این است که دیگر گربه‌ای وجود ندارد.»
* «مسائلی که بدلیل سطح فعلی تفکر ما بوجود می‌آیند، نمی‌توانند با همان سطح تفکر حل گردند.»
* «من با شهرت بیشتر و بیشتر احمق شدم.البته این یک پدیدهٔ نسبی است.»
* «مهم آن است که هرگز از پرسش باز نه‌ایستیم.»
* «هیچ کاری برای انسان سخت‌تر از فکرکردن نیست.»
* «دین بدون علم کور است و علم بدون دین لنگ است.»
* «در دنیا خط مستقیم وجود ندارد و تمام خطوط بدون استثنا منحنی و دایره وار است و اگر این خط کوچکی که در نظرما مستقیم جلوه میکند در فضا امتداد یابد خواهیم دید که منحنی است.»
* «به آینده نمی‌اندیشم چون به زودی فرا خواهد رسید.»
* «به‌سختی میتوان در بین مغزهای متفکر جهان کسی را یافت که دارای یک‌نوع احساس مذهبی مخصوص به‌خود نباشد، این مذهب با مذهب یک شخص عادی فرق دارد.»
* «خدا، شیر یا خط؟ نمی‌کند»
* «خداوند زیرک است اما بدخواه نیست.»
* «نگران مشکلاتی که در ریاضی دارید نباشید. به شما اطمینان می‌دهم که مشکلات من در این زمینه عظیم‌تر است.»
* «همزمان با گسترش دایرهٔ دانش ما، تاریکی‌ای که این دایره را احاطه می‌کند نیز گسترده می‌شود.»
* «یک فرد باهوش یک مسئله را حل می‌کند اما یک فرد خردمند از رودررو شدن با آن دوری می‌کند.»
* «اگه نمرهٔ تستت تک شد ناراحت نشو!»
* «در دنیایی که دیوارها و دروازه‌ها وجود ندارند چه احتیاجی به پنجره و نرده است؟»
* «از وقتی که ریاضی‌دانان از سرو کول «نظریه نسبیت» بالارفته‌اند، دیگر خودم هم از آن سر در نمی‌آورم.»
* «دوچیز بی‌پایان هستند: اول «منظومه شمسی»، دوم «نادانی بشر»، در مورد اول زیاد مطمئن نیستم.»
* «من نمیدانم انسان‌ها با چه اسلحه‌ای در جنگ جهانی سوم با یک‌دیگر خواهند جنگید، اما در جنگ جهانی چهارم، سلاح آنها سنگ و چوب و چماق خواهد بود.»

آلبرت انیشتن

نويسنده: یاسین | تاريخ: چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

آرش کمانگیر


برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام كلبه های دودی
یا كه سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می كردیم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
كار كردن كار كردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشك و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تكان گهواره رنگین كمان را
در كنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر كران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
كنده ای در كوره افسرده جان افكند
چشم هایش در سیاهی های كومه جست و جو می كرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می كرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افكنده روی كوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
كس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملك
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشكسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه كینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ كس دستی به سوی كس نمی آورد
هیچ كس در روی دیگر كس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر اندیشند
نازك اندیشانشان بی شرم
كه مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را كه می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می كرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیكی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می كرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می كرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام كرد آغاز
پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشكر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یكدیگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر تركش آزمون تلختان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیكار
در این كار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداری كمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند كوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیكان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر كرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
كه با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاك بین سوگند
كه آرش جان خود در تیر خواهد كرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
كه تن بی عیب و جان پاك است
نه نیرنگی به كار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و یك دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افكن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال كركسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به كوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیك امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز كن تا جان شود سیراب
چو پا در كام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سركش خاموش
كه پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
كه سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می كوبید
كه ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افكند آرش سوی شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
مردها در راه
سرود بی كلامی با غمی جانكاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
كدامین نغمه می ریزد
كدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را كه آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سكوتی ریشخند آمیز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشك پی در پی فرود آمد
بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
كودكان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی كه می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیكر آرش
با كمان و تركشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش
تیر آرش را سوارانی كه می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاكشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر كوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه می بینید
وندرون دره های برف آلودی كه می دانید
رهگذرهایی كه شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل كهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای كوه آرش می دهد پاسخ
می كندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون كلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری كاروانی با صدای زنگ
كودكان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم كنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز

نويسنده: یاسین | تاريخ: سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

زندگینامه ژاندارک

ژاندارک دخترى روستایى ناجى فرانسه در روئن نرماندى تحت سلطه انگلستان به جرم ارتداد سوزانده شد.ژاندارک دختر رعیتى در «دمرى مى» در مرز دوک نشین «بارو لوران» بود که در سال ۱۴۱۲ متولد شد. در سال ۱۴۱۵ با تجاوز پادشاه جوان انگلستان هنرى پنجم به فرانسه و پیروزى هاى پى در پى بر نیرو هاى چارلز ششم جنگ هاى صدساله بین انگلستان و فرانسه وارد مرحله اى بحرانى شد. با مرگ هنرى پنجم در ماه اوت ۱۴۲۲ انگلیسى ها و هم پیمانان فرانسوى یعنى «بورگوندى ها» کنترل اکثر مناطق شمال فرانسه و از جمله پاریس را به دست گرفتند.
چارلز ششم یک ماه بعد در اوج بى کفایتى درگذشت و پسرش که از سال ۱۴۱۸ ولیعهد بود آماده تاجگذارى شد. با این حال «رایمز» شهر تاریخى تاجگذارى فرانسه که تحت سلطه آنگلو _ بورگوندى ها و دافین (وارث مسلم سلطنت فرانسه)- بود، بى تاج و تخت باقى ماند. در عین حال هنرى ششم نوزاد پسر هنرى پنجم و کاترین دختر چارلز ششم پادشاه فرانسه اعلام شد. روستاى ژاندارک در مرز بین فرانسه «دافین» و آنگلو _ بورگوندى ها قرار داشت. ژاندارک در قلب چنین محیط بى ثباتى صداى سه مسیحى مقدس با نام هاى میشل مقدس، کاترین مقدس و مارگارت مقدس را شنید. وقتى به ۱۶ سالگى رسید، این صدا ها او را به کمک اهالى دافین به منظور تسخیر «رایمز» و تصاحب تاج و تخت فرانسه ترغیب مى کرد. در مه ۱۴۲۸ ژاندارک به واکولرز قلعه نظامى «دافین» سفر کرد و فرمانده دژ را از مشاهداتش آگاه کرد. او که حرف هاى دختر جوان روستایى را باور نمى کرد، او را روانه خانه کرد. ژاندارک در ژانویه ۱۴۲۹ بازگشت و فرمانده دژ که تحت تاثیر پارسایى و عزم او قرار گرفته بود با عبور او از «شینون» به سمت دافین موافقت کرد.

ژاندارک ملبس به لباس مردانه به همراه شش سرباز در فوریه ۱۴۲۹ به قلعه دافین (ولیعهد فرانسه) در شینون رسید و اجازه ملاقات گرفت. چارلز خود را در میان درباریان پنهان کرد اما ژاندارک بلافاصله او را یافت و از ماموریت الهى خود آگاهش کرد. تا چند هفته چارلز ژاندارک را در اختیار روحانیون در «پویتیرز» قرار داده بود تا به سئوال هاى گوناگون پاسخ دهد. روحانیون به خوبى ولیعهد ناامید را نصیحت کردند که از این دختر ناشناس کاریزماتیک (با جاذبه روحانى) حداکثر استفاده را ببرد.
چارلز او را به ارتشى کوچک مجهز نمود و در ۲۷ آوریل ۱۴۲۹ به سوى «اورلانز» که از اکتبر ۱۴۲۸ در محاصره انگلستان بود فرستاد. در ۲۹ آوریل در حالى که ارتش فرانسه به سپاه انگلستان در جبهه غربى اورلانز یورش برده بود و دشمن اغفال شده بود، ژاندارک از دروازه شرقى بدون هیچ مقاومتى وارد شد و با آوردن مهمات زیاد و نیرو هاى امدادى روح مقاومت را در فرانسویان دمید.
او شخصاً چندین نبرد را هدایت کرد و در ۷ مه تیرى به او اصابت کرد. او به سرعت پس از بستن زخم به صحنه نبرد بازگشت و آن روز فرانسوى ها پیروز شدند. در ۸ مه انگلیسى ها از «اورلانز» عقب نشینى کردند. طى پنج هفته بعد ژاندارک و فرماندهان فرانسوى پیروزى هاى درخشانى را براى فرانسه علیه انگلستان به ارمغان آوردند. در ۱۶ جولاى ارتش سلطنتى به منطقه رایمز رسید که دروازه هایش به روى ژاندارک و ولیعهد فرانسه باز بود.
روز بعد چارلز هفتم به عنوان پادشاه فرانسه تاجگذارى کرد. ژاندارک که پرچم به دست با تصویر محاکمه مسیح در نزدیکى پادشاه ایستاده بود، بلافاصله پس از مراسم مقابل او زانو زد و با شادى براى نخستین بار او را پادشاه خطاب کرد. در ۸ سپتامبر پادشاه و ژاندارک به پاریس حمله کردند. طى نبرد ژاندارک پرچم اش را بر فراز سنگر ها مى برد و اهالى پاریس را به تسلیم شهر به پادشاه فرانسه فرا مى خواند. او به رغم زخمى بودن به تقویت روحى و تجدید قواى سلطنتى ادامه مى داد تا اینکه چارلز فرمان خاتمه محاصره ناموفق را صادر کرد. در آن سال او با رهبرى عملیات هاى جنگى کوچک متعددى موفق به تسخیر شهر سنت پیرلوموتیر شد.
در ماه دسامبر چارلز از ژاندارک، والدین و برادرانش تجلیل کرد.در مه ۱۴۳۰ بورگوندى ها «کامپین» را محاصره کردند و ژاندارک در پوشش تاریکى شب براى کمک در دفاع از شهر وارد آن شد. در ۲۳ مه ژاندارک در حالى که رهبر حمله اى علیه بورگوندى ها بود دستگیر شد. بورگوندى ها او را به انگلستان فروختند و او در مارس ۱۴۳۱ در روئن به اتهام ارتداد مقابل اولیاى امور کلیسا محاکمه شد. مهم ترین اتهام او از نظر دادگاه ردصلاحیت کلیسا به دلیل الهام مستقیم از جانب خداوند بود. پس از عدم پذیرش تسلیم در برابر کلیسا حکمش در ۲۴ مه قرائت شد.او به مسئولین حکومتى ارجاع و به مرگ محکوم شد.
ژاندارک از وحشت اعلام رسمى حکم موافقت کرد تا به خطاى خود اعتراف کند و در عوض به حبس ابد محکوم شد.به او دستور داده شد لباس زنانه بپوشد و او اطاعت کرد. اما چند روز بعد که قضات به سلول او رفتند او را مجدداً در لباس مردانه یافتند. او در پاسخ گفت که کاترین مقدس و مارگارت مقدس او را به دلیل تسلیم در برابر کلیسا سرزنش کرده اند.ژاندارک را دوباره مرتد دانستند و در ۲۹ مه به مقامات حکومتى سپردند.او در ۳۰ مه در سن ۱۹ سالگى بر تیرک چوبى در «وکس مارشى» در «روئن» سوزانده شد. ژاندارک قبل از مشتعل شدن توده هیزم از یک کشیش خواست که صلیبى را بالا نگه دارد تا در دید او باشد و دعا را آنقدر بلند بخواند که حتى از پس شعله هاى آتش نیز شنیده شود.ژاندارک از نقطه نظر نظامى در تغییر جنگ هاى صدساله به سود فرانسه کمک شایانى کرد.در سال ۱۴۵۳ چارلز هفتم تمام فرانسه را جز «کالایس» که در سال ۱۵۵۸ از آن ترک دعوى شد، بازپس گرفت. در سال ۱۹۲۰ کلیساى کاتولیک رم ژاندارک را یکى از بزرگ ترین قهرمانان تاریخ فرانسه و یک مسیحى مقدس تشخیص داد.

نويسنده: یاسین | تاريخ: یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |